اولیور وولف ساکس(Oliver Wolf Sacks) متخصص علوم اعصاب، دانشمند علوم طبیعی، تاریخدان علم و نویسندهی بریتانیایی بود. این دانشمند که در انگلستان به دنیا آمد و از آنجا نیز فارغالتحصیل گردید، فعالیت خود را در ایالات متحده آمریکا ادامه داد. ساکس معتقد است که مغز باورنکردنیترین چیز ممکن در کل جهان است. او به سبب ثبت تاریخچهی بیمارانش و نیز تجارب بیماری خودش در قالب کتابهایی، که بعضاً به صورت فیلم، انیمیشن و یا اپرا به نمایش گذاشتهشدهاند، معروف گردیده است. ساکس پس از دریافت مدارک تحصیلی خود از کالج کویین آکسفورد در سال ۱۹۶۰ وارد بیمارستان میدلسکس(Middlesex Hospital) شد. او سپس در پست معاونت بیمارستان ماونت زیون (Mount Zion) در سانفرانسیسکو مشغول به کار شد و دورهی تحصیل تخصصی خود را در رشتهی نورولوژی و نوروپاتولوژی دانشگاه کالیفرنیای لسآنجلس آغاز کرد. او سپس در سال ۱۹۶۵ به دنبال دریافت دورهی فلوشیپی در رشتههای نوروشیمی و نوروپاتولوژی، در کالج آلبرت انیشتین شهر نیویورک، اقامت گزید. پس از اینکه او در سال ۱۹۶۰ به این نتیجه رسید که آنچنان سنخیتی با حوزهی تحقیق ندارد، در بیمارستان بث آبراهام(Beth Abraham) به عنوان نورولوژیست مشغول به کار شد. در همین بیمارستان بود که جرقهی نوشتن کتابهایی با موضوع اختلالات خواب، تحت عنوان انسفالیت لتارجیکا، در ذهن او زده شد. از سال ۱۹۶۶ تا ۱۹۹۱ او به عنوان نورولوژیست مشاور در مراکز درمانی مختلفی در نیویورکسیتی مشغول به کار بود. ساکس همچنین نویسندهی کتابهای پرفروش متعددی است که حاصل مطالعات موردی بر روی بیماران نورولوژیک و از جمله خود او هستند. این دانشمند همچنین مقالههای متعددی را نه تنها در زمینهی بیماریهای نورولوژیک بلکه در زمینهی تاریخ علم و تاریخ طبیعت نیز منتشر کرده است. فیلم “بیداری”( Awakenings)، که افتخار نامزدی جایزهی اسکار سال ۱۹۹۲ را هم دارد، برگردان کتابی با همین عنوان از اولیور ساکس است.
در ادامه به بررسی مختصری از زندگی ساکس از بدو تولد تا مرگ او خواهیم پرداخت.
ابتدای زندگی
اولیور ساکس در کریکلوود (Cricklewood) شهر لندن و به عنوان کوچکترین فرزند خانوادهای یهودی به دنیا آمد. در دسامبر سال ۱۹۳۹ هنگامی که ساکس شش سال بیشتر نداشت، به همراه برادر بزرگترش مایکل از لندن گریخت و در آنجا در مدرسهای در میدلندز (Midlands) تا سال ۱۹۴۳ باقی ماند. سپس در مدرسهی سئول در لندن شروع به تحصیل کرد و همان جا بود که با جاناتان میلر (Jonathan Miller) و اریک کورن (Eric Korn) رابطهی دوستانهای را آغاز نمود. او در سال ۱۹۵۱ وارد کالج کویین در آکسفورد شد و درجهی علمی BA را در سال ۱۹۵۶ در حیطهی فیزیولوژی و بیولوژی به دست آورد. اگر چه الزامی به این کار نبود با اینحال ساکس داوطلبانه، به مدت یک سال بیشتر از حد تعیینشده، زیر نظر مک دونالد سینکلیر (Mcdonald Sinclair) به تحقیق پرداخت. طبق تعریف خود ساکس لکچرهای مختصر این دانشمند در حوزهی تاریخ علم و تغذیه برای او بسیار وسوسهکننده بودند و رغبتش را برانگیختند. به همین ترتیب بود که ساکس در آزمایشگاه تغذیه انسانیِ تحت ادارهی سینکلیر مشغول به کار شد و در آنجا فعالیت خود را با کار بر روی فلفل جامائیکایی شروع کرد؛ مادهای سمی و مخرب که سبب تخریب دائمی و برگشتناپذیر نورونها میشود. وی به مرور زمان، درحالیکه از کمکهای سینکلیر ناامید شده بود، کار بر روی موضوع مذکور را کنار گذاشت و به حالتی از ناامیدی، افسردگی و ناکامی دچار گردید. ساکس نهایتاً با پا درمیانی دوستان و خانوادهاش برای مدتی از مطالعات آکادمیک کنارهگیری کرد. ساکس که از حوزهی تحقیق سرخورده شده بود، پس از دورهای استراحت در سال ۱۹۵۶ وارد مدرسهی پزشکی دانشگاه آکسفورد شد و کورسهایی را در رشتههای جراحی، ارتوپدی، اطفال، نورولوژی، روانپزشکی، پوست، بیماریهای عفونی و زنان گذراند. در سال ۱۹۵۸ بود که او مدرک MA و BMBCH را دریافت نمود و دورهی اینترنی خود را آغاز کرد. پس از دو روز از اتمام دوران اینترنی به ایالات متحده رفت و دوران رزیدنتی خود را در رشتهی نورولوژی و در بیمارستان امتیزیون (Mt.Zion) سنفرانسیسکو و همچنین دورهی فلوشیپی خود را در نورولوژی و روانپزشکی در یوسیالای (UCLA) گذارند.
دورهی کاری
اولیور ساکس به عنوان مؤسس و پروفسور بالینی کالج آلبرت انیشتین دانشگاه یشیوا (Yeshiva) از سال ۱۹۶۶ تا ۲۰۰۷ مشغول به کار بود و همچنین قراردادی مشابه با دانشگاه نیویورک از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۷ داشت. او در ادامه در سال ۲۰۰۷ به دانشکدهی پزشکی دانشگاه کلمبیا ملحق شد. سپس دوباره در سال ۲۰۱۲ به دانشگاه نیویورک برگشت و به عنوان نورولوژیستِ مشاور در مرکز تشنج مشغول به کار گردید. ساکس سپس فعالیت بیمارستانی خود را در شهر نیویورکسیتی ادامه داد و علیرغم سیل عظیمی از درخواستهای مشاوره، تعداد معدودی را که قادر بود، ویزیت میکرد. همچنین به عنوان بورد علمی انستیتو نوروساینس و باغ بوتانیکال شهر نیویورک (New York Botanical Garden) مشغول به کار شد؛ جایی که ملاقاتکنندگان زیادی تقاضای دیدار با او را داشتند.
آثار
ساکس در سال ۱۹۶۷ به نوشتن تجاربش در ارتباط با تعدادی از بیماران نورولوژیک پرداخت. ساکس که از نوشتن اولین کتابش با نام “بخش ۲۳” پشیمان شده بود، کتابش را بلافاصله پس از اتمام نگارشش سوزاند. سایر کتابهای وی به بیش از ۲۵ زبان مختلف دنیا ترجمه شدهاند. ساکس در سال ۲۰۰۱ بهسبب نوشتههای علمی خود جایزهی لوئیس توماس را دریافت نمود.
کار الیور ساکس نسبت به سایر نویسندگان پزشکی معاصر به میزان بیشتری شهرت یافته تا جایی که نیویورک تایمز در سال ۱۹۹۹ به او لقب «ملک الشعرای پزشکی معاصر» را داده است.
پس از اینکه اولین کتاب او تحت عنوان “میگرن” در سال ۱۹۷۰ انتشار یافت، خلاصهای که توسط دوست نزدیک او دبلیو اچ اُودن (W.H.Auden) نوشته شده بود، ساکس را ترغیب نمود که سبک نویسندگی خود را کنایهآمیزتر و هنرمندانهتر کند. ساکس در نگارش کتابهایش تمثیلهای بالینی خود را آغشته به جزئیات روایی کرده و بر تجارب بیماران تمرکز فراوان نموده است. کتاب دیگر او تحت عنوان “بیداری”، که سبب ساخت فیلمی با همین عنوان در سال 1990 شد، به تجارب استفاده از داروی جدید اروپا بر روی بیماران دارای انسفالیت بیمارستان بثآبراهام پرداخته است.
ساکس در کتاب “پایی برای ایستادن”( A Leg to Stand On) در مورد عوارض حادثهی تقریباً کشندهای سخن میگوید که در ۴۱ سالگی و هنگام به پایین پرتشدن از صخرهای در کوههای نروژ برای او رخ میدهد؛ حادثهای که به شدت پای چپش را زخمی نمود. ساکس در تعدادی از کتابهای دیگرش مواردی از سندرم تورت (Tourette syndrome) و تأثیرات متنوع بیماری پارکینسون را ذکر میکند. عنوان مقالهی “مردی که زنش را با کلاه اشتباه گرفته بود” نیز در ارتباط با مردی است که از ادراکپریشی بینایی (visual agnosia) رنج میبرد. این نوشته دستمایهی اٌپرائیست که در سال ۱۹۸۸ توسط مایکل نیمان (Michael Nyman) به اجرا درآمد. کتاب دیگر او با عنوان «انسانشناسی بر روی مریخ» نیز جایزه پلک (Polk) را دریافت کرد. این کتاب به تمپل گرندین (Temple Grandin) که پروفسوری اوتیسمی است، اشاره میکند و نشان میدهد که وضعیتهای نورولوژیکی از جمله اوتیسم میتوانند به شکلی دوپهلو ظاهر شوند؛ آن هم از طریق به منصهی ظهور گذاشتن قدرتهای نهان رشدی و اشکالی از حیات که در حالت عادی هرگز نه دیده شده و نه حتی قابل تصورند. ساکس در نوامبر سال ۲۰۱۲ کتاب جدیدش را تحت عنوان توهمات (Hallucinations) چاپ کرد. او در این کتاب خاطر نشان میکند که چگونه است که گاهی افراد عادی نیز تجاربی هذیانگونه را تجربه میکنند. او شرح میدهد که هذیانها صرفاً به افراد دیوانه متعلق نیستند و گاه این تجارب به دنبال محرومیت حسی، مسمومیتها، ناخوشیها و آسیبها در افراد نرمال نیز رخ میدهند. ساکس قبل از مرگ در سال ۲۰۱۵ مؤسسهی اولیور ساکس را که سازمانی غیرانتفاعی است، پایهگذاری کرد و از طریق مثالهای روایی به افزایش فهم عمومی در مورد مغز کمک شایانی کرد. ساکس در سال ۲۰۰۶ به علت ملانوم در چشم راستش تحت درمان با رادیوتراپی قرار گرفت. او خود اشاره میکند که فقدان بینایی استرئوسکوپیک که بهدنبال درمان صورت گرفت، نهایتاً به نابینایی چشم راستش انجامید. در ژانویه ۲۰۱۵ متاستازهایی از تومور چشمی در کبدش یافت شد. اولیور وولف ساکس سرانجام در 30 آگوست سال 2015 یعنی سن 82 سالگی، در خانهاش در منهتن و در حالیکه توسط حلقهای از دوستان نزدیکش احاطه شده بود، دار فانی را وداع گفت.
منبع: مجله مغز و شناخت، شماره 8، زمستان 1397