مقدمه
همهی ما انسانهای قرن 20 و 21، حداقل چندین بار در معرض احساساتی نظیر افسردگی، خودکمبینی، اعتماد به نفس کاذب و … بودهایم. آیا تا به حال به علت بروز چنین احساساتی در آدمی فکر کردهاید؟ اساساً یکی از ریشههای بروز مشکلات شناختی و رفتاری، نحوهی عملکرد ذهن در برابر اتفاقات بیرونی و درونی است. آنچه در ذهن ما تحت عنوان جهان هستی و قوانین آن تعریف میشود، صرفاً تحلیلی است که مغز ما طی سالیان متمادی از اتفاقات پیرامون خود به دست آورده است. برای همین است که واقعهای برای برخی افراد خوشایند و محرک و برای گروهی دیگر ممکن است اندوهناک و بازدارنده به نظر برسد. حال اگر در جایی از این تفاسیر مغز ما دچار اشکال شود، ممکن است جهان را طوری درک کنیم که واقعاً آن گونه نباشد. به این اشکالات در تفسیر و درک اطلاعات شناختی، خطاهای شناختی می گویند.
تاریخچه
رابطهی میان علوم شناختی و مباحثی چون اقتصاد و علوم اجتماعی، در طول دورهی کلاسیک، بسیار نزدیک به هم بوده است. اگر به قرن 18 میلادی بنگریم، اسامی اقتصاددانانی همچون آدام اسمیت (Adam Smith,1759) و جرمی بنتام (Jeremy Bentham,1789) که نوشتههای زیادی پیرامون رفتار فردی و تأثیر آن بر اقتصاد نگاشتهاند، به چشم میخورد. اما این رابطه با ورود به دورهی نئوکلاسیک از بین رفت و اقتصاددانان از روانشناسی شناختی فاصله گرفتند. با این وجود در اوایل دههی شصت میلادی، روانشناسی شناختی به مطالعه و معطوف کردن پژوهشهایش بر روی مغز به عنوان مهمترین دستگاه پردازش اطلاعات ورودی بدن پرداخت و به دنبال آن توانست نظر بسیاری از اقتصاددانان زمان خود را نیز جلب کند. این همکاریها سر انجام به کشف یک سری از مکانیسمهای شناختی در درک و تفسیر اطلاعات وارد شده به مغز منتهی شد که مسیر جدیدی را برای اندیشمندان معاصر به وجود آورد. یکی از مهمترین نتیجههای این شاخه، تأثیر علوم شناختی و خطاهای شناختی بر یکی از مهمترین مسائل آن زمان یعنی اقتصاد بود.
از آنجا که علوم رفتاری و روانشناسی شناختی مستقیماً بر رفتار فرد تأثیر میگذارند، پس نمیتوان از تأثیر غیرمستقیم این علم بر مباحث مهم جهان امروز غافل شد. هرچه معماهای بیشتری از مغز و رفتار شناختی انسان کشف میشد، تأثیر بیشتر و پررنگتر این رفتارها بر مباحثی همچون اقتصاد، علوم اجتماعی، جامعهشناسی، روانشناسی فردی و … احساس میشد. آموس تورسکی (Amos Tvresky) و دنیل کانمن (Daniel Kahneman) از جمله اسامی پر آوازهی این دوره به حساب میآیند که در سال 1979 با ارائهی مقالهای تحت عنوان نظریه دورنما (Prospect Theory) توانستند مدلی ارائه کنند که رفتار افراد را در شرایط ریسک و سود و زیان تفسیر کنند. شش سال بعد یعنی در سال 1985، ریچارد تیلر (Richard Thaler) با بیان نوعی تناسب میان برندگان سالهای گذشتهی بازار بورس و رفتار آنها در سالهای آتی، توانست نام خود را در میان یکی از تأثیرگذارترین نامهای دنیای اقتصاد ثبت کند.
سالها بعد کانمن و تورسکی با ایجاد تغییراتی در نظریهی قبلی و با منسجم کردن بسیاری از تحقیقات پیشینیان خود توانستند در سال 1992 نظریهی دورنمای تجمعی را ارائه کنند که منبع بسیاری از رفتارهای اقتصاددانان امروزی به شمار میرود. تورسکی در سال 1996 درگذشت و این فعالیتها و تحقیقات تیمی در علم اقتصاد رفتاری، جایزهی نوبل اقتصاد رفتاری را در سال 2002 برای کانمن به همراه آورد.
چگونگی شکلگیری یک رفتار در مغز
شما هنگامی که به سمت درب اتاق میروید، مطمئن هستید که با فشار دادن دستگیره درب به سمت پایین قادر به باز کردن درب اتاق خواهید بود. این اتفاق بسیار ساده چگونه در مغز شما شکل گرفته است؟ هنگامی که برای اولین بار این کار را انجام میدهید، مداری در مغز شما شکل میگیرد که اطلاعات حاوی پردازش، عمل و نتیجه را در خود ثبت میکند. با هر بار انجام دادن این عمل، شما ناخواسته درحال تقویت کردن همان مدار هستید. اگر شما 9 درب را به همین روش باز کنید، با دیدن درب 10ام با اطمینان بالایی همان کار را انجام خواهید داد، زیرا مغز شما، به دنبال بازکردن 9 درب قبلی، به الگویی نسبتاً ثابت رسیده است و از همین الگو برای بازکردن درب دهم نیز استفاده میکند. در واقع مغز ما همواره در حال کشف الگوهای تکراری در رخدادهای جدید است تا با استفاده از آن بتواند اتفاقات جدید را رمزگشایی کند. اگر رخداد جدید با الگوی تکراری ما مطابقت داشت به همان روش قبل نیز تفسیر میشود که در این صورت به آن شناخت حسی (Intuitive Cognition) میگویند. اما چنانچه این اتفاق مطابق با هیچ الگوی ذهنی ما نبود، در این صورت مغز با مصرف مقدار بیشتری انرژی، شروع به تحلیل دقیقتر یافتههای به دست آمده میکند تا بتواند تفسیر جدیدی از اتفاق مورد نظر داشته باشد. به فرآیند دوم که در آن مغز به آنالیز اتفاقات جدید برای ترسیم الگویی جدید میپردازد و در طی آن اطلاعات شناخت حسی را کاملتر میکند، شناخت تحلیلی (Analytical Cognition) می گویند.
همانطور که دیدید، شناخت حسی نوعی رفتار ناخودآگاه بوده و در آن ارادهی انسان نقش مستقیمی ندارد. به همین جهت در صورت بروز مشکل در این نوع شناخت، انسان ناخواسته دچار برخی کژفهمیها در دنیای پیرامون خود میشود که در ادامه 4 مورد مهمتر و شایعتر را ذکر و اثر هرکدام را بر زندگی انسان بررسی میکنیم:
1-خطای همه یا هیچ (All or Nothing Thinking Bias)
این نوع خطای شناختی عموماً هنگامی تعریف میشود که در ذهن فرد تمامی معیارها به جای اختیار کردن طیفی از احتمالات، صرفاً دو مقدار ابتدایی و انتهایی طیف را اختیار میکنند. به عبارت دیگر تصویر “سیاه و سفید” داشتن در ذهن، صرفاً “بد و خوب” دانستن شخصی یا اتفاقی و در نظر نگرفتن حالت بینابینی برای این موارد، همان خطای همه یا هیچ است. شاید منطق صفر و یک از علوم ریاضی و کامپیوتر یادتان باشد. در این منطق تنها دو مقدار “صفر” و “یک” اعمال انجام شده در الگوریتم را کنترل میکنند. در سال 1985، بیست سال پس از آنکه منطق فازی (Fuzzy Logic) روی کاغذ و در دانشگاهها تدریس میشد، صنعتگران ژاپنی اولین بار از این منطق برای کنترل و هدایت تمام خودکار قطار زیرزمینی شهر سندای استفاده نمودند. منطق فازی منطقی است که به ما اجازه میدهد به جای تمرکز روی دو مقدار مطلق ابتدا و انتهای بازه، بتوانیم از تمامی مقادیر محتمل در طول طیف نیز بهره بجوییم. استفاده از همین منطق باعث شده است که لرزش دست فیلمبردار اثری بر فیلم در حال ضبط نداشته باشد. برای مثال دوستتان از شما دعوت میکند تا همراه او به شام بروید؛ طبق منطق صفر و یک، شما باید فقط بگویید “میآیم یا نمیآیم”. اما شاید گزینههای دیگری همچون “میآیم اگر…” و یا ” نمیآیم ولی…” را هم بتوان اتخاذ کرد. این همان منطق فازی است که به شما این امکان را داده که به جای به کار بردن دو کلمهی کاملاً مطلق از نظر معنایی بتوانید از چندین کلمهی بینابینی برای رساندن مفهوم خود استفاده کنید. اما مطلقگرایی در زندگی روزمرهی ما چه اثری میتواند داشته باشد؟ حتماً دیدهاید که بعضی افراد هنگامی که از امتحان بیرون میآیند، یا بسیار خوشحالاند یا بسیار ناراحت. برای این افراد تنها نمرهی خوشایند نمرهی کامل است و هر نمرهای کمتر از نمرهی کامل شکست تلقی میشود. ممکن است فردی در امتحانی از بیست نمره، 19 شود. این نمره از نظر آموزشی بسیار نمرهی خوبی است، اما فرد همواره بابت اینکه چرا نتوانسته نمرهی کامل را در این درس بگیرد، خود را سرزنش میکند و طبیعتاً ارزش بالای نمرهی خود را درک نمیکند. این نوع تفکر در ابتدای امر از انسانها موجودی کمالگرا میسازد که کسب بیشترین امتیاز را موفقیت و هر امتیاز دیگری را مساوی با شکست میدانند. بدیهی است که در صورت نرسیدن به بهترین نتیجه، پس از مدتی فرد دچار اضطراب و نگرانی میشود و در نهایت افسردگی و خودکمبینی را به همراه میآورد.
2- خطای منطق هیجانی (Emotional Reasoning Fallacy)
به نظرتان سفر با کدام وسیلهی نقلیه خطرناکتر است؟ کشتی؟ هواپیما؟ ماشین؟ و یا قطار؟ بسیاری از ما در برخورد به این پرسش بیتردید خواهند گفت: هواپیما. زیرا به نظر آنان سفر با چهار چرخ که در تماس کامل و مداوم با زمین است و یا سفر با کشتی که دائماً روی آب شناور است و حتی اگر غرق شود نیز شانس بقا وجود دارد، بسیار ایمنتر از سفر با وسیلهای است که بدون هیچ تماسی با زمین و با سرعت بسیار بالا در ارتفاعات بسیار بالا در حال پرواز است. این درحالی است که میزان تلفات جادهای بسیار بالاتر از مرگ و میر حاصل از سقوط هواپیما است. این جمله که “اگر ما حس میکنیم پرواز خطرناک است، پس حتماً خطرناک است” نمونهی بارز یک خطای شناختی است. باور داشتن به یک گزاره، بدون دلیل منطقی کافی برای اثبات آن گزاره و تکیه کردن به احساس فردی نسبت به آن، تعریف Emotional Reasoning است. اگر شما از هیکل خوبی برخوردار باشید، اما دائماً به خود بگویید “احساس میکنم شکمم جلو آمده، احتمالاً باید چاق شده باشم”، با اینکه عدد ترازو همان عدد قبلی را گزارش میکند و هیکل شما همچنان همانند سابق است، اما شما دیگر از خوردن غذاهایی که در گذشته از آن لذت میبردهاید، لذتی نخواهید برد. زیرا همواره فکر میکنید که چاق شدهاید و برای آن غذاهایی را که مصرف نمودهاید، مقصر میدانید و هنگامی که دست از پوشیدن برخی لباسهای قدیمی خود برمیدارید، کار خرابتر میشود زیرا احساس میکنید شما را چاقتر نشان میدهد. این خطا میتواند تا جایی پیش برود که شخص به دلیل پندار نادرست از اوضاع فعلی خودش، به خود برچسبهایی غلط و تخریبکننده بزند. برای مثال خود را احمق، ساده لوح، ناتوان و … فرض کند و حتماً نتیجهی این تلقین و احساس را در رفتار روزمرهی خود احساس خواهد کرد.
به محض قبول یک پندار، سیستم RAS(Reticular Activating System) تمام اطلاعات حسی را دریافت و آنهایی را که برای تأیید باور مناسبترند، فیلتر میکند. از روزی که شما فکر کنید دوست شما دارد بر سرتان کلاه میگذارد، مغز شما تمام تلاش خود را میکند تا شواهدی مبنی بر تأیید نظر شما پیدا کند و این آغاز یک پروسهی پیچیده و یک راه دور و دراز است.
3-خطای فیلتر کردن (Filtering bias)
گفتیم دادههایی که به مغز ما میرسند، دست نخورده منتقل نمیشوند. برخی تقویت، برخی بدون تغییر و برخی نادیده گرفته میشوند. خطای فیلتر کردن نوعی خطای ذهنی است که در آن، فرد با تمرکز بر نتایج و دادههای منفی و بزرگ کردن آنها و در مقابل با نادیده گرفتن نتایج مثبت، هرچند که میزان مثبتها بیشتر از منفیها باشد، دچار درک نادرستی از محیط خود میشود. برای مثال شما در حال ارائهی یک کنفرانس در یک سالن پر از متخصص و استاد هستید؛ پس از ارائه، برای شنیدن بازخوردها به میان جمع میآیید. 7 نفر از کار شما تعریف میکنند و آن را بینقص میدانند، اما 2 نفر انتقاداتی نسبت به انتخاب موضوع و نحوهی بیان آن دارند و یک نفر هم میگوید که در تمام طول کنفرانس خواب بوده است. اگر شما تمام تمرکز خود را بر روی 2 نفر مخالف بگذارید و اندکی هم بخاطر آن ناراحت شوید و 7 نفر دیگر را فراموش کنید، شما مرتکب این خطای شناختی شدهاید. این خطا همواره موارد و نتایج منفی اثرگذار بر زندگی ما را دوچندان کرده و تمام نقاط قوت و مثبت ما را نادیده میگیرد که به تدریج در آن شخص دچار نوعی کاهش اعتماد به نفس، یأس و تردید نسبت به تواناییهای خود میشود.
4- خطای مونته کارلو (Monte Carlo Fallacy)
در 18 آگوست 1913، کازینوی مونته کارلو یک شب معمولی را سپری میکرد تا اینکه یکی از افراد حاضر در کازینو متوجه شد که توپ رولت (نوعی بازی قمارخانهای که در آن با چرخاندن صفحهای شامل اعداد و رنگها و انداختن توپ بر روی آن، بر سر آنکه توپ در کدام خانه میایستد، شرطبندی میکنند) برای چندمین بار روی خانهی مشکی فرود آمده است. این توجه موجب شد تا وی بر روی متوقف شدن توپ رولت در خانههای قرمز شرط ببندد. اما در کمال تعجب توپ باز هم روی خانهی مشکی فرود آمد. این امر موجب شد تا افراد بیشتری با پول بیشتری در دفعات بعدی بر سر متوقف شدن توپ رولت در خانههای قرمز شرطبندی کنند، زیرا تصور میشد بعد از حدود 10 بار ایستادن در خانههای مشکی، میبایست توپ رولت در خانهای قرمز بایستد. اما این اتفاق بعد از 27 بار توقف توپ در خانههای مشکی و بعد از به باد رفتن میلیونها دلار پول رخ داد.
خطای مونته کارلو یا خطای قمارباز نوعی تفکر است که فرد گمان میکند نیرویی متعادلکننده در جهان وجود دارد که به بالانس کردن رخدادهای زندگی میپردازد. به بیانی دیگر خطای قمارباز میگوید آنچه در گذشته چندین بار اتفاق افتاده است، در آینده باید کمتر رخ دهد و بالعکس. اما اگر خوب دقت کنید در هر بار ایستادن توپ روی خانهها در هر حرکت مستقل، برای هرکدام از خانههای قرمز و مشکی 1/2 احتمال وجود دارد، صرف نظر از اینکه چندصدبار متوالی توپ بر روی یک خانهی به خصوص افتاده باشد. این خطا همواره تأثیر زیادی بر رفتار روزمرهی انسانها گذاشته است. افراد تصمیمات مهمی میگیرند، زیرا باور دارند نیرویی در جهان به متعادل کردن رخدادها مشغول است؛ در صورتی که نیمی از این تصمیمات به صورت کاملاً اتفاقی درست و نیم دیگر آنها اشتباه از آب در میآید. شاید به همین خاطر است که افرادی که مشکلات بیشتری دارند، روز به روز بر مشکلاتشان افزوده میشود، زیرا عقیدهشان بر آن است که مشکلات آنها جایی تمام میشود و برای متعادل ساختن اوضاع میبایست به همان میزان آسانی پیش رو داشته باشند. اما چه بسا به جای چنین خطایی اگر دست به حل مسائل خود میزدند عذاب بسیار کمتری میکشیدند.
در کتاب Thinking fast and slow از دنیل کانمن، به برخی دیگر از این خطاهای رایج میپردازد که در زیر به آنها اشاره خواهیم کرد.
خطای خوش بینی (Optimism Bias)
در این نوع خطا افراد فکر میکنند که احتمال رخ دادن وقایع ناگوار و حوادث دلخراش برای آنان کمتر از سایر افراد است. برای مثال انسانها با دیدن اخبار و خواندن صفحهی حوادث روزنامهها، تقریباً با اطمینان بالایی باور دارند که این اتفاقها برای آنها نخواهد افتاد. البته این خطا حتی در مقیاسهای بسیار کوچکتر نیز بسیار رخ میدهد. مثلاً اگر به شما بگویند که کاری را که در آن تجربهای ندارید، انجام دهید، شما با آنکه می دانید در آن کار هیچ مهارتی ندارید، اما انجام دادن آن را خوشبینانه قبول میکنید و در ذهن خود میگویید احتمالاً من از پس این کار بر میآیم؛ چراکه طبق خطای خوشبینی، شما احتمال رخ دادن اتفاق بد برای خودتان را زیاد نمیدانید.
خطای تشخیص (Distinction Fallacy)
این خطا بیان میکند که میزان نمرهدهی ما به شخصی یا چیزی، هنگامی که به وی به عنوان یک فرد یا چیز مستقل نگاه میکنیم، با زمانی که وی را در قیاس با همردههایش مینگریم، فرق دارد. برای مثال اگر به ظاهر شخصی که تنهاست از 10 نمره، 7 بدهیم، هنگامیکه وی را با یکی از دوستانش که از نظر ظاهری از وی بالاتر است میبینیم نمرهی او به 5 افت میکند و یا اگر با یکی از دوستان نه چندان آراستهاش ببینیم، برایمان جذابتر میشود.
خطای هزینهی هدر رفته (Sunk Cost Fallacy)
با دوست خود به سینما میروید و بعد از گذشت نیمساعت متوجه میشوید فیلم بسیار خستهکنندهتر از آن است که فکرش را میکردید. به دوستتان پیشنهاد میدهید که به جای نشستن بیشتر و تحمل فیلم به کافه بروید و در مورد اتفاقی که دیروز برایتان رخ داده صحبت کنید. اما وی با تعجب میگوید: ” این همه راه آمدهایم، 20 هزار تومان پول بلیت دادهایم؛ امکان ندارد.” در اینجا دوست شما در دام خطای هزینه گرفتار شده است. در حقیقت با نشستن بیشتر و تحمل بیشتر فیلمی خستهکننده، پول شما هرگز جبران نخواهد شد و علاوه بر آن زمان بیشتری برای توجیه هزینهی خود از دست دادهاید. همین اتفاق در تصمیمهای بسیار بزرگ زندگی هم می افتد. برای مثال دوسال از شروع رشتهی تحصیلیتان گذشته است و متوجه شدهاید که اصلاً مورد علاقهی شما نیست و به سختی آن را تحمل میکنید. اما به دلیل اینکه نصف راه را آمدهاید و فکر میکنید اگر مسیر را عوض کنید وقت و انرژی زیادی را هدر دادهاید به تحصیل در همان رشته ادامه میدهید.
مثالهای بی شماری از اتفاقات روزمرهی دنیای اطرافمان در قالب خطاهای بالا میگنجد که ما بدون توجه به این خطاها همواره دچار اشتباه در قضاوت و تصمیم گیریهای کوچک و بزرگ زندگی خود میشویم.
منابع متن:
1- Kahneman, Daniel. Thinking, Fast and Slow. New York: Farrar, Straus and Giroux, 2011.
2- Dobelli, Rolf. The Art of Thinking Clearly. 2014.
3- Smith, A. The Theory of Moral Sentiments. New York: Prometheus Books, (1759/1892)
4- An Introduction to the Principles of Morals and Legislation, Jeremy Bentham
5- Kahneman, D. & Tversky, A. Prospect theory: An analysis of decision under risk. Econometrica, 47, 263-291, (1979).
6- De Bondt, W. F. M. & Thaler, R. (1985). Does the stock market overreact? Journal of Finance, 40(3), 793-805
منبع: مجله مغز و شناخت، شماره 3، پاییز 1396