تئوریهای شناختیِ رفتار سعی در بررسی اثر پدیدههای شناختی، نظیر تفکر و قضاوت، در چگونگی بروز رفتارهایی خاص در افراد دارند. این نظریات، در واقع ریشههای رفتار را در پدیدههای شناختی جست و جو میکنند و سعی دارند با نگرشی که نقص در شناخت فرد را مبنا قرار میدهد، نواقص رفتاری او را دنبال کنند.
افسردگی، از منظر تئوریهای شناختی رفتار، حاصل نقصان و عدم انطباقپذیری صحیح در شناخت فرد است. این نقائص در نهایت سبب تحریف و ایجاد تغییرات نادرست در افکار و قضاوتها میشوند. این نابسامانیهای شناختی که در نهایت منجر به افسردگی میشوند یا به شکلی اجتماعی در فرد نهادینه میگردند، درست مانند کودکی که در یک خانوادهی ناکارآمد شاهد عدم توانایی والدین خود در غلبه بر استرسها و شرایط بحرانی و آسیبزا و سوءمدیریت چنین شرایطی بوده یا ناشی از فقدان کلی هر نوع تجربهای است که در آنها فرد مهارتهای کنترل شرایط دشوار را در خود ایجاد میکند و توسعه میدهد. تحت اثر یک ارتباط دو سویه، همان طور که اختلالات شناختی سبب افسردگی میشوند؛ افسردگی نیز طیف عظیمی از اختلالات شناختی را در فرد سبب میگردد. به طوری که این اختلالات بخش قابل توجهی از ناتواناییهای ناشی از افسردگی را در بر میگیرند؛ چنان که افسردگی اصلیترین عامل غیرکشنده، ولی ناتوانکنندهی افراد در سراسر جهان است.
ریشههای افسردگی، از منظر تئوریهای شناختی رفتاری، به مشکلات شناختی افراد افسرده، علی الخصوص اشکال در تفکر، نگرش و قضاوت باز میگردد. این افراد، به گونهای متفاوت از افراد سالم میاندیشند و همین تفاوت در تفکر و نگرش است که سبب ظهور بسیاری از علائم افسردگی در آنان میگردد؛ این بسترِ اندیشهای متفاوت معمولاً تحت عنوان اندیشه و نگرش منفی شناخته میشود. افراد افسرده شرایط خود و محیط اطراف را، فارغ از زمان، به نامساعدترین شکل ممکن درک میکنند. یکی از پیامدهای این سوء برداشت آن است که این افراد همواره خود را برای نقصانهای پیش آمده و اشتباهات موجود سرزنش میکنند. این نوع نگرش و قضاوت سبب سوگیری منفی در این افراد میشود که مشخصهی آن احساس نامساعد بودن و خارج از کنترل بودن هر شرایطی است که در آن قرار میگیرند؛ همین امر سبب تشدید افسردگی این افراد در پاسخ به شرایط تنشزا میگردد.
تأثیر نامطلوب نگرش منفی در حیطههای شناختی فرد بر روند افسردگی به خوبی قابل مشاهده است. این نحوهی نگرش طیف گستردهای از اختلالات توجهی (attention deficits) را در فرد سبب میشود. این افراد همواره به جنبههایی از اطراف خود توجه میکنند که صرفاً تأییدکنندهی آن چه از قبل میدانستهاند باشد و از تلاش برای در نظر گرفتن شواهد علیه دانستههای پیشین خود و به چالش کشیدن این دانستهها، هر چقدر هم که این شواهد واضح باشند، اجتناب میکنند. علت این امر آن است که فرد افسرده تواناییهای لازم در مدیریت شرایط تنشزای حاصله را ندارند. شرایط تنشزایی که از به چالش کشیده شدن افکار پیشین خود و در موقعیت قضاوت قرار گرفتن جهت انتخاب بین آن چه میدانسته و آن چه اکنون میبیند به وجود آمده است؛ از این رو با حذف اطلاعات جدید از طریق یک نگرش انتخابی در جهت کاهش این تنش سعی میکند. به طوری که فرد با یک دید انتخابی سعی در درک و تفسیر پدیدههای اطراف خود و حتی یادآوری خاطرات خواهد داشت. پیشتر گفتیم که این افراد همواره محیط را به بدترین شکل ممکن تفسیر میکنند و خود را عامل شرایط نامساعد در نظر میگیرند؛ از این رو به طور مشخصتر، این اختلال توجهی و دید انتخابی، مشخصاً در جهت اثبات ناکامیهای فرد و صحه گذاشتن بر این باور فرد خواهد بود که او محکوم به شکست است. در واقع، از آن جا که مهمترین دانستهی پیشین این افراد ناکارآمد بودن و مقصر بودن در هر شرایطی است، این اختلال شناختی در توجه و درک محیط سبب میشود که، حتی با وجود گواههای فراوان بر نادرستی این تفکر، فرد آنان را نادیده گرفته و به باور اولیهی خود وفادار بماند.
اندیشه و نگرش منفی فرد مهمترین عامل بروز علائم افسردگی است، تا آنجا که ارتباط مستقیمی میان شدت این افکار منفی و شدت افسردگی وجود دارد. نقایص توجهی ناشی از نگرش انتخابی، در کنار تفکرات منفی، پایهی تئوری شناختی “بک” از افسردگی است. بر اساس این نظریه، سه بستر اصلی برای افسردگی وجود دارد که طرز تفکر افراد افسرده را جهت میدهد؛ اول آنکه بر اثر آن چه بالاتر از نگرش منفی خواندیم، فرد احساس ناکارآمدی و بیاستفاده بودن میکند؛ دوم آنکه در اثر نگرش انتخابی، فرد تمام تجربیات خود را نشانگر شکست و عدم کسب موفقیت میبیند و تمام رویدادها را به عنوان گواهی بر شکست خود تفسیر میکند که خود تقویتکنندهی بستر اول است؛ و سوم آنکه با نتیجهگیری از بسترهای اول و دوم آینده را عاری از هر نوع امیدی تصور میکند. از این سه زمینهی فکری در کنار هم تحت عنوان “سه گانهی شناختی منفی بک” یاد میشود.
میتوان به کمک مثال زیر، نقش فرآیندهای شناختی را، از طریق این سه گانه، بر ایجاد و پیشرفت افسردگی به شکلی واضحتر بررسی کرد. فردی که به تازگی کار خود را از دست داده، در صورتی که افکار و باورهای منفی در شناخت او غالب نباشند، تصور میکند که این امر، ناشی از عدم توانایی کارفرما در تأمین حقوق کارکنان و اجبار در اخراج بخشی از آنان بوده و نه نقص در نحوهی کار کردن خود او. از این رو به آسانی از آن میگذرد و سعی در یافتن شغلهای دیگری میکند. از سوی دیگر، اگر فرد تحت سیطرهی تفکرات شناختی منفی باشد سیر درونی دیگری را دنبال خواهد کرد. همان طور که بالاتر اشاره شد، اولین جزء از سه گانهی بک، فرد را مجاب میکند که اتفاقاً این اخراج دقیقاً به علت عملکرد ضعیف خود او بوده و در واقع تمام تقصیر در این اخراج بر گردن خود فرد است. بنابر جزء دوم، فرد تمام گذشته و حال خود را میپوید تا شرایطی مشابه را بیاید؛ شرایطی که در آن از گروههای مختلف رانده شده و افراد مختلف او را بیاستفاده خطاب کردهاند. درنهایت فرد به این نتیجهگیری نهایی میرسد که در آینده نیز شانسی برای موفقیت در موقعیتهای شغلی نخواهد داشت و همواره محکوم به اخراج شدن است. این مثال به خوبی نشان میدهد که ارتباط متقابل اولیه، میان نقص شناختی و افسردگی، در نهایت چگونه منجر به افسردگی بیشتر فرد گشته که خود میتواند سبب تشدید نقایص شناختی او شود.
منبع: مجله مغز و شناخت، شماره 2، تابستان 1396